یكى از روزهاى تابستان سال 73 بود. آفتاب داغ و سوزان مى رفت تا پشت ارتفاع 143 فكه غروب كند. یك هفته اى مى شد كه هرچه مى گشتیم، هیچ شهیدى پیدا نمى كردیم. خیلى كلافه بودیم. سید میرطاهرى كه دیگر خیلى شاكى بود، فریاد زد: «خدایا دیگر به گلویمان رسیده این چه وضعش است؟ دیگر به خرخره مان رسیده... دست از سرمان بردار غلط كردیم».
اینجا بود كه سید متوجه شد باید عیبى در خودمان باشد. روكرد به نیروها و فریاد زد: «آقایون... كى حمام واجب بوده و نرفته؟» یك استعارت این جورى بكار مى برد. خب ما هفته اى یك بار مى رفتیم دو كوهه براى حمام. سید ادامه داد: «هركس كه نرفته حمام، حجب و حیا نداشته باشد. این مسئله داره به كار ضربه مى زند...».
همه به یكدیگر نگاه مى كردیم. بعضى ها زیر زیرى مى خندیدند. یك دفعه دیدم یكى از سربازها در حالى كه سرش را پایین انداخته بود از عقب سر نیروها خارج شد و رفت.
آن روز سید خیلى شاكى شده بود. هركس هم براى كار به یك طرف رفته بود. این وضعیت كه پیش آمد گفتم: الان دیگر جمع مى كنیم و مى رویم مقر. در حالى كه به طرف ماشین قدم مى زدم، با خودم فكر مى كردك كه جداً چرا شهدا خودشان را نشان نمى دهند. در همان حال دیدم میان خاك هاى جلوى پایم یك بند مشكى كه مثل بند پوتین است بیرون زده. دولا شدم و آن را كشیدم. یك جوراب و تكه اى پوتین آمد بیرون، بیشتر كه كشیدم یك پا هم از زیر خاك درآمد. شروع كردم به كندن با دست. یك لحظه نگاه به شارى انداختم كه در جلویم قرار داشت. ظاهر آن مى خورد به شیارهایى كه پر شده باشند.
سى هنوز داشت داد و بیداد مى كرد. یكى از بچه ها را صدا زدم كه بیاید آنجا و كمكم كند. حتى به سید هم نگفتیم كه شهید پیدا كرده ایم. او گفت: «فعلا بذار یك مقدار بكنیم، شاید فقط تكه پا باشد و هیچ شهیدى در كار نباشد و سید بیشتر شاكى شود.» بیشتر كه كندیم، دیدیم كه نه، آنجا بود كه سید و بقیه بچه ها را صدا كردیم. همه آمدند و شروع كردند به كار. هفت هشت تا شهید درآوردیم.
دیگر هوا تاریك شده بود. وسایل را همانجا گذاشتیم كه فردا برگردیم و بقیه را دربیاوریم. در آن شیار روز بعد حود 18 شهید درآوردیم.